هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند              از برای ديده ی بينا کنند                                  هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند               از برای ديده ی بينا کنند



khoob yaa bad? Let it be...
 
.

Tuesday, July 29, 2003

عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاسته ام / / / وزخدا دولت اين غم بدعا خواسته ام
عاشق و رند و نظر بازم و می گو یم فاش / / / تا بدانی که به چندين هنر آراسته ام

| 7:38 AM | link


Sunday, July 20, 2003

وقتی يک نفر نابغه است يعنی از شما ها باهوشتره!

پس انقدر بهش نگين چی کار کن چی کار نکن

خودش بهتر از شما ها می دونه!

انقدر هم ازش انتظار های بيجا نداشته باشين!

فعلاً!

| 12:56 PM | link


Saturday, July 19, 2003

من آدم ها رو دوست دارم
من دلم از خوشحالی پرواز می کنه وقتی می بينم آدم ها با هم مهربون اند
من از ديدن گذشت کردن پدر ها در برار انکار حقيقت دخترهاشون لذت می برم
من از ديدن مادر هايی که بچه هاشون رو بو می کنن مست می شم
و بهترين لحظه ی زندگيم اون موقع ای يه که می بينم خدا تو رابطه ی يه زن و مرد حضور داره
...
خدايا من رو هميشه خوشحال کن
خدايا عشق رو توی هر نگاهی قرار بده
خدايا ما آدم ها تنها يک تکيه گاه داريم،
ما رو در پناه خودت بگير
آمين.

| 12:44 PM | link


بر بالهای نسيم سوار شد و رفت
رفت اون دور دور ها
دلم واسش تنگ شده
مامان می گه رفت پيش خدا
کاش می شد يکبار ديگه می ديدمت
و بهت می گفتم...
...سخته، بی تو خيلی سخته...

| 10:09 AM | link


اين سخن شير است در پستان جان
بی کشنده خوش نمی گردد روان


مولانا جلال الدين محمد بلخی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بيت2378

| 4:52 AM | link


دلش می خواست تموم زيبايی های دنيا رو ببينه
برای همين هم بود که از خونه زد بيرون
خيلی دور نشده بود که باديدن يک صورت خيلی بيشتر از اون چيزی که انتظار داشت رو ديد
همين کافيش بود...

| 2:35 AM | link


Friday, July 18, 2003

آی قصه قصه قصه///نون و پنير و پسته!


*آقای شانس*
تازه اول شب بود و اون فارغ از کارهای روزانه می خواست يک شب خوب و راحت رو شروع کنه
و چون مدت ها بود که يک وعده غذای درست و حسابی نخورده بود تصميم گرفت توی راه رفتن به خونه بره رستوران
وقتی همبرگر و سيب زمينی رو گرفت و رويش رو به طرف صندلی ها برگردوند ديد که دردسر شروع شده
حتی يک ميز خالی هم برای نشستن نيست! کمی منتظر موند ولی اون ميز هايی هم که خالی می شدن تو کمتر از 1 ثانيه پر می شدن
خلاصه شروع کرد به خوردن سيب زمينی و نوشابه تا يکی بهش يک جای نشستن بده!
تقريباً همه ی سيب زمينی رو خورد تا بالاخره يک جای نشستن پيدا شد
نشست و شروع کرد به خوردن ساندويچ
هنوز چند گاز بيشتر نزده بود که نوشابش تموم شد و خيلی خوشحال از اينکه اينجا نوشابه رو مجانی دوباره پر می کنن
رفت به طرف صندوق و ليوان نوشابه اش رو داد به کسی که مسؤل پر کردن نوشابه بود:
-چه رنگی باشه؟
-سياه
بعد ليوان نوشابه ی پر از يخ رو گرفت و رويش رو برگردوند که بره سر جاش بشينه
يک لحظه خشکش زد، بعد خندش گرفت: يکی از کارکنان تند و تيز رستوران ميز رو تو همين چند ثانيه تميز کرده بود و يک خانواده روی ميز شروع کرده بودن به غذا خوردن
از رستوران اومد بيرون:
انگار امروز روز خوبی نيست!
منتظر تاکسی ماند:
ونک؟
-ويژژژژژژژ
ونک؟
-ويژژژژژژژ
ونک؟
-اِه هه هه هه ههههه!
ونک آقا؟
-بيا بالا
ماشين خالی بود و تا آخر مسير هم مسافر ديگه ای سوار نکرد
آقا دربست تا خونه ی ما چند می بری؟
-دو هزار تومن
-اگه لطف کنين من همين جا پياده می شم!!!
کمی بطرف بالا رفت تا از چهار راه فاصله بگيره
يکی از دو پسر های منتظر برای تاکسی: سلام آقا شبت بخير
-خيلی ممنون، شب شما هم بخير
-چاکرتم آقا ما مال کرجيم، اينجا غريبيم، با خانومامون اومده بوديم اينجا، گرفتنمون
پول هامون رو هم گرفتن دستت درد نکنه کرايه ماشين جور کرديم ولی کافی نيست...
-از آقا پليسه کمک بگيرين!
و با دست به پليسی که سر چهار راه ايستاده بود اشاره کرد
يک تاکسی رد شد و دو پسر را سوار کرد و رفت
چند دقيقه بعد يک تاکسی سوارش کرد
ترافيک خيلی زياده حدود چهل دقيقه است که در راهند
کمی جلوتر بايد تاکسي اش رو عوض می کرد واسه همين ترجيح داد بقيه ی راه رو پياده بره
تا ايستگاه تاکسی رفت اما هيچ تاکسی ای سوار نمی کرد همه يا دربست می بردن دو هزار تومن! يا می رفتن آزادی!
تا ايستگاه بعد رو پياده رفت ولی اينجا هم ماشين نبود.
به پياده روی عادت داشت و مسير های بلندتری رو هم پياده رفته بود ولی خسته تر از اون بود که بتونه از اين شيب تند تا خونه بالا بره.
تا يک پيکان جلوش وايستاد و راننده گفت:
تا کجا می ری؟
-بيست و چهارم
-من تا سيزدهم بيشتر نمی رم
-من تا اونجا باهاتون می آم
و بقيه ی راه رو پياده رفت تا خونه
وقتی رسيد نزديک نيمه شب بود:
چه شب خوب و راحتی...!

| 5:22 AM | link


همه ی اينها فرصتند!
شايد اونشب اگه يک کمی بيشتر شانس می آوردم الآن زنده نمی بودم
پس من چرا درست نمی شم!؟

| 4:23 AM | link


Thursday, July 17, 2003

شاعر ها شعر نمی نويسن، شعر می گن!

| 12:32 PM | link


ای يوسف خوش نام ماخوش می روی بر بام ما /// ای درشـکســته جــام ما ای بردريـده دام مــا

ای نور ما ای سـور مــا ای دولـت منـصـور مـا /// جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور مـا

ای دلبــر و مقـصــود مــا ای قبـله و معـبــود مــا /// آتـش زدی در عود ما نـظٌـاره کن در دود ما

ای يــار مــا عـيـــٌار مــا دام دل خـمٌـــار مــا /// پا وامـکش از کـار مـا بسـتان گـرودستارمـا

در گل بمانده پای دل جـان می دهـم چه جـای دل /// وز آتـش سـودای مـا ای وای دل ای وای مـا

(غزليات شمس)

| 11:15 AM | link


بازم اون کمک کرد
بازم از اون دور از من مواظبت کرد
الآن هم اونه که داره کمکم می کنه
يک بار ديگه...
بازم کمکم کرد
خدايا چطوری می شه ازت تشکر کرد؟
بخاطر تک تکِ نفس ها يی که می کشيم
بخاطر لحظه لحظه هايی که بسر می بريم
بخاطر تمامِ اون لحظه هايی که به ما فرصت می دی که خوب باشيم
بخاطر تمامِ لحظه هايی که بما فرصت دوست داشتن رو می دی
و بخاطر اون لحظه هايی که بما اين فرصت رو می دی
که به کسايی که دوستشون داريم بگيم که چقدر دوستشون داريم
خدايا چطور می تونيم ازت تشکر کنيم؟
من با تمام وجودم متشکرم ولی می دونم سپاس ذاتِ پاکِ تو رو گفتن کاری است خيلی سخت تر
ولی همين قدر رو می تونم بگم که الحمدُلله ربِ العالمين

| 6:33 AM | link


سلام؟
ببخشيد!
از نو،
تکرار می شه:
سلام!

| 2:53 AM | link