هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند              از برای ديده ی بينا کنند                                  هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند               از برای ديده ی بينا کنند



khoob yaa bad? Let it be...
 
.

Sunday, August 31, 2003

دچار مرغ گرفتگی عجيبی شده ام!
باورت می شه!؟
-آره! اصلا حقت همينه!!
ای بابا! تقصير من که نيست، من چی کار کنم که بعضی ها هر کاری رو که دوست دارن می کنن،
اسمشم می ذارن فدا کاری!(به قول دوستم م.س. درخت می شن*!)
-همينه ديگه! بس که بی عقلی! آخه چی کار در حقت نکرده؟
برو بابا! تو اگه سواد داشتی بالای حقت تشديد می ذاشتی!!
-ده همينه ديگه! همه چی رو سطحی می بينی!!!
اصلا ببينم؟ تو اومدی چی کار؟ من داشتم با خودم دعوا می کردم! تو مگه فضولی؟
-همين ديگه؟ حالا اگه من بيام پا در ميونی يعنی فضولم ديگه نه؟ باشه امين آقا!!! بشکنه اين دست که نمک نداره!
اصلا ببينم؟ مگه وقتی تو و امين دعواتون می شه من دخالتی می کنم؟
من:اه! حوصلم رو سر بردين! بسه ديگه ارواح خبيث! چرا تنهام نمی ذارين؟
وولوولوولوولوو.....هاهاهاهاهاها.......پررررررررررررررررررر........هوو-هوو-هوو.....................
...........


*بايد بگم اين نوع از ديوار شدن به مراتب بد تره!!
___________________

پی نوشت: بازم نيمه شب جنون من رو بيدار کرد....نکنه امشب مهتابی بود!؟

| 2:37 PM | link


Saturday, August 30, 2003

چرا همه بارون رو انقدر دوست دارن؟
اه! اعصابم خورده! نمی تونم هيچی بنويسم :((
:((
يکی کمک کنه :(

| 4:11 PM | link


بعضی وقتها يه چيزايی تو دل آدم هست که نمی تونه بگه
بعضی وقتها نمی شه چيزی که می خوای رو ديگران بدونن
بعضی وقت ها ندونستن بهتره...
ولی من می خوام بگم، می خوام داد بزنم و بگم، می خوام فرياد بزنم تا همه بدونن
من دلم می خواد ما جامون رو پيدا کنيم...
ای خدا...چرا انقدر سخته... چرا تو اين دنيا يا برای آدم اصلا جايی نيست و يا جاش رو نمی تونه پيدا کنه...
من می خوام مرگ باشم: می خوام هر کاری که دلم خواست بکنم. هيچکی نمی تونه قدرت مرگ رو انکار کنه
خيلی وقت ندارم، می ترسم... اگه همه چی تموم بشه...؟اگه چشم ها مون رو ببنديم...؟ يهو پاشی ببينی بهت می گن تو اصل قضيه هم هيچی نبوده...
خدا يا، چرا من اينقدر ضعيفم؟ چرا من نمی تونم به خواسته هام برسم؟ مگه تا پايان چقدر راهه؟ چرا نمی تونم مرگ رو از خودم دفع کنم؟
ای خدا، فقط تويی که ضجه ی توی صدام رو می شنوی... ای خدا، ای خدا، ای خدا...
من دلم می خوا نعره باشم. حتی لب ها هم بايد منو بشنون...
ای خدا.
من ديگه طاقت ندارم...

| 3:45 PM | link


Thursday, August 28, 2003

من به دنبال پنجره ای هستم که شيشه و چارچوب نداشته باشد
پنجره ای بی قفل و کليد
پنجره ای بی توری، که مگس ها راحت باشند
و مگس هم درست نيايد بنشيند روی سر بنده
پنجره ای باز
که از آن بروم به باغ گلابی و انار
----------------------------------------------------
پ.ن. اين جوک نبود!!! نوشته ی خودم هم نبود!

| 3:38 PM | link


صدا هايی که توی نسيم صبح، اون قديما می اومدن، سلام می کردن و می رفتن...
ياد گذشته ها افتادم...
ياد اون لحظه های سبز،
ياد اون رنگ های شاد،
ياد صداهای گنگ توی فضا
ياد روزهای قلب [فقط] کودکی
ولی چی کار می شه کرد؟ هنوز جرات بهم زدن قانون های زندگی رو ندارم
تا حالا هيچکدومتون تجربش کردين؟

| 2:52 PM | link


Monday, August 25, 2003

ديگه کاری از بغـض هم بر نمی اومد!
اشک تو چشمهاش جمع شده بود ولـی غرورش اجازه نمی داد گريه کنه
نمی دونست اونقدری اشک تو چشمهاش هست که اگه يکی بهشون نگاه کنه اشک رو می بينه يا نه
ولی می دونست اونقدر هست که اگه پلک بزنه هر دوتا گونه هاش خيس می شن
ای کاش تنها بود و می تونست حسابی گريه کنه
ولی بعضی وقت ها حتی بالش ها هم شونه ها شون رو برای گريه کردن به آدم نمی دهند
احساس کرد قطره ی اشک صورتش رو خيس کرده
کاش می شد بدون اشک هم گريه کرد

| 8:45 PM | link


Friday, August 15, 2003

عشقهايی کز پی رنگی بوَد
عشق نبوَد عاقبت ننگی بوَد

مولانا جلال الدين محمد بلخی،مثنوی معنوی، دفتر اول، بيت 205



| 1:29 PM | link


Sunday, August 03, 2003

دو کودک بر جلوخان کدامين خانه آيا خواب آتش می کندشان گرم؟

| 10:22 AM | link