هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند              از برای ديده ی بينا کنند                                  هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند               از برای ديده ی بينا کنند



khoob yaa bad? Let it be...
 
.

Sunday, September 28, 2003

هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند///از برای ديده ی بينا کنند

مولانا جلال الدين محمد بلخی

| 9:06 AM | link


Sunday, September 21, 2003

فقط يک لحظه است،
فقط بايد بخوای،
بايد تصميم بگيری.
-...
می تونی،
امکان نداره، همه می دونن
-...
هنوز هم فکر می کنی ديگه دير شده؟
-...
...
-...
...
-...
خيلی خری!! خيلی! خـيـلی!! خـــــيـــلــی!!!

| 12:27 PM | link


Saturday, September 20, 2003

***لحظه ها***

قدم هايی استوار به هيچستان،
عطش های فرو ننشسته،
نا اميدی، بی پايگی، افکار خسته،
سياه تر از هميشه،
باری هميشه بازنده،
نگاه هايی خالی،
باز هم صبح شد،
از دست دادن يک عزيز، دوباره،
باز هم شب شد،
سياهی، تباهی، ترسی مرگ آور در خاطره های دختر آزاده،
صبح شد،
برخاست، با لبانی که خاطره های تر شدن را به دست باد سپرد،
با دستانی بی حرکت و خيره، بی سر،
با پاهايی که لذت برخاستن را با زجر تحمل تاول های نابخشودنی خيال،
...
باد با خود برده بودش.
شب شد،
خون، ماه، لکه ی ابر سياه،
صبح شد،
برگی از درخت افتاد.
شب شد،
پر های مرغ در بالشی فرو رفت.
صبح شد،
احساس بيهودگی، پوچی، پژمردگی.
شب شد،
خشک شدن ريشه ی وابستگی به خانه
صبح شد،
قتل، قهر خدا، عذاب،
شب شد،
نگاه ها بسوی آسمان
صبح شد،
...،...،...،
شب شد،
...،...
صبح...
...
..
.
مرگ،
...،...،
صبح شد،
...،...،
شب شد،
...،...،...،
صبح...
...
..
. .

| 4:15 AM | link


Sunday, September 14, 2003

فقط ظاهر رو می بينن! فقط!!!

| 2:41 PM | link


Monday, September 08, 2003

در بستر مرگ
و در آغوش تنفر از خويش
با توانی که برای سفرم کافی نيست
باز اميد است که دست از سر من برداری
چه بدی کردم با خويش
که چنين مغز مرا می خاری؟
به کدام بی راه بود، که چنين خار و خسش رفت به پا؟
***
تو را می خوانم،
من در اين تاريکی
و در اين تنهايی
و در آغوش تنفر از خويش
من تو را می خوانم...

| 2:47 PM | link


Saturday, September 06, 2003

من،
نمی نويسم به زاغ سياه
و به آهو و پلنگ
و به پيری که به پستی و بلندای جهان روشن نيست
***
اين سخن نيست
درد است
همنوای سوزش و مرگ است
اين شرنگ است، زهر است
پتک سنگی است بر عقل زمان
من نمی گويم که چرا ابر سپيد است و جهان [می گذرد
شعر من اينها نيست
شعرم بی آهنگ است
آهی،
از درون چاه دلتنگی است
قصه های غصه های بی رنگ است
نشنيده گرفتنشان، ننگ است
آری، ننگ است
ننگ است...

| 1:07 PM | link


Wednesday, September 03, 2003

دلش می خواست بارون بباره
دلش می خواست بارون بباره و همه ی خاطره های بد رو از روی شيشه ی دلش بشوره و ببره
همشون رو...
دلش می خواست آفتاب بتابه
بتابه و تموم گوشه کنارای فکرش رو روشن کنه
دلش می خواست رنگين کمون بياد
بياد و اون و با خودش ببره
ببره به شهر پشت رنگين کمون
ببره به قصر شاه پريون
ببره به جايی که درختاش زيبان
بياد و ببرتش پيش اون
اونی که سرچشمه ی رحمته
پر قشنگی و پر محبته
پس کی رنگ می انگور توی زندگيم می تابه؟

| 2:41 PM | link


دنيای کودکی؟ کجايی؟
دلم برات تنگ شده. آخه می دونی؟ الآن يه چند وقتيه که مسافری از ديار تو نمی آد
اينجا هم که همه دور و بری هام بزرگ شدن:
عقلم، افکارم، رفتارم، نگاهم و گفتارم، همه خوردن به بن بست بزرگی!
از بزرگا و بزرگی بدم می آد. من می خوام برگردم به دنيای تو.
کودکی زيبای من، ای کاش تو هم مثل گل های بهاری بی وفا نبودی؟
می دونی کودکی قشنگم؟ اگه فقط تو بودی و گلای بهار، می شد يه کاريش کرد
ولی تو اين دنيا هيچکی وفا نکرد.
نه خوبی، نه محبت، نه دوستی
نه شادی، نه عشق، نه لبخند،
نه شروع، نه مقصد، نه اون هفت تن جاويد ورجاوند، هيچکدوم وفا نکردن.
حالا من موندم و اين دنيای سياه، شبای بی ستاره و ماه، لبای بی کلام و مهر سکوت، که زدن به تار و پود افکار ما.
شايدم يه جور ديگس، شايدم منم که اينطوری می بينمش. شايدم منم که وفای چيزايی که تو دنيای من و تو نبود رو اينجا نمی بينم.
ولی من بر می گردم. می خوام ببينم چقدر اين قانونها که جلوم رو می گيرن دووم می آرن.
دستای من ضعيفن ولی دستای اون قوی يه.
همه ی زنجيرا رو پاره می کنم.
منتظرم باش دوست کوچولوم...

***********************************************
دنيا.
اگه مردی بيا جلو. ايندفه ديگه گير حريف افتادی. فکر کردی اگه من رو بهم ندی شکست می خورم؟ می خوام نفله ات کنم!
اگه باور نمی کنی تماشا کن...

| 2:39 PM | link