Yu might ask, who would fly a kite? The answer is simple: all of us!! Why? Because kites are fun! Specially if they are colorful and dynamic like Kite trains
are. These kites are the best ones on the market. they might be new, but they dominated the reviews and form kite enthusiasts and others. They are pretty,
inticing and awesome! in one word, they are magnificent! Trying to fly one!? It is easy as one two three!!
What is more is that the difference between regular kites and a kite train
is that the regular ones might have a lot of surface, but the more the
surface, the heavier the kite and less likely for it to fly. The genius
design of kite trains is that they divide the weight of the entire thing
among several individual kites, all of which pull the remaining
weight. The best thing is that you dont need a lot
of wind to fly them, that is because they are very light like feathers!
If you haven't flown a kite train you should try one! make it your goal this summer, and rememeber you heard it first form me!!
I think one of the best recent products in Canada are vacuum cleaning robots. These robotic vacuum cleaners are like remote control cars that kids play with, but instead, they vaccum your house. There is a setting on some advanced vacuum robots that allows them to vacuum the house just by themselves, with no supervision. The better brands of vacuum cleaning robots have a timer and go aroudn the house, clean the floors, then return to their base and charge themselves. All you need to do to maintain such robotic vacuum cleaners is to change their bins every once in a while. who still thinks keeping your house clean is hard?
هيچکی نتونست ارزش وجود يک انسان رو درک کنه.
هيچکی معنی زندگی رو نفهميد.
هيچکی نتونست از مرگش بترسه.
هيچکی وقت نکرد کارايی که می خواست، انجام بده، قبل از اينکه بميره.
هيچکس نفهميد من چی می گم.
هيچکی نفهميد. هيچکدومتون نفهميدين.
هيچکدومتون نخواستين. چشمتون رو بستين.
خنديدن، رقصيدين،
...
فهميدين
- اما ديگه دير بود،
دير بود.
دير بود.
فقط يک لحظه است،
فقط بايد بخوای،
بايد تصميم بگيری.
-...
می تونی،
امکان نداره، همه می دونن
-...
هنوز هم فکر می کنی ديگه دير شده؟
-...
...
-...
...
-...
خيلی خری!! خيلی! خـيـلی!! خـــــيـــلــی!!!
قدم هايی استوار به هيچستان،
عطش های فرو ننشسته،
نا اميدی، بی پايگی، افکار خسته،
سياه تر از هميشه،
باری هميشه بازنده،
نگاه هايی خالی،
باز هم صبح شد،
از دست دادن يک عزيز، دوباره،
باز هم شب شد،
سياهی، تباهی، ترسی مرگ آور در خاطره های دختر آزاده،
صبح شد،
برخاست، با لبانی که خاطره های تر شدن را به دست باد سپرد،
با دستانی بی حرکت و خيره، بی سر،
با پاهايی که لذت برخاستن را با زجر تحمل تاول های نابخشودنی خيال،
...
باد با خود برده بودش.
شب شد،
خون، ماه، لکه ی ابر سياه،
صبح شد،
برگی از درخت افتاد.
شب شد،
پر های مرغ در بالشی فرو رفت.
صبح شد،
احساس بيهودگی، پوچی، پژمردگی.
شب شد،
خشک شدن ريشه ی وابستگی به خانه
صبح شد،
قتل، قهر خدا، عذاب،
شب شد،
نگاه ها بسوی آسمان
صبح شد،
...،...،...،
شب شد،
...،...
صبح...
...
..
.
مرگ،
...،...،
صبح شد،
...،...،
شب شد،
...،...،...،
صبح...
...
..
. .
در بستر مرگ
و در آغوش تنفر از خويش
با توانی که برای سفرم کافی نيست
باز اميد است که دست از سر من برداری
چه بدی کردم با خويش
که چنين مغز مرا می خاری؟
به کدام بی راه بود، که چنين خار و خسش رفت به پا؟
***
تو را می خوانم،
من در اين تاريکی
و در اين تنهايی
و در آغوش تنفر از خويش
من تو را می خوانم...
من،
نمی نويسم به زاغ سياه
و به آهو و پلنگ
و به پيری که به پستی و بلندای جهان روشن نيست
***
اين سخن نيست
درد است
همنوای سوزش و مرگ است
اين شرنگ است، زهر است
پتک سنگی است بر عقل زمان
من نمی گويم که چرا ابر سپيد است و جهان [می گذرد
شعر من اينها نيست
شعرم بی آهنگ است
آهی،
از درون چاه دلتنگی است
قصه های غصه های بی رنگ است
نشنيده گرفتنشان، ننگ است
آری، ننگ است
ننگ است...
دلش می خواست بارون بباره
دلش می خواست بارون بباره و همه ی خاطره های بد رو از روی شيشه ی دلش بشوره و ببره
همشون رو...
دلش می خواست آفتاب بتابه
بتابه و تموم گوشه کنارای فکرش رو روشن کنه
دلش می خواست رنگين کمون بياد
بياد و اون و با خودش ببره
ببره به شهر پشت رنگين کمون
ببره به قصر شاه پريون
ببره به جايی که درختاش زيبان
بياد و ببرتش پيش اون
اونی که سرچشمه ی رحمته
پر قشنگی و پر محبته
پس کی رنگ می انگور توی زندگيم می تابه؟
دنيای کودکی؟ کجايی؟
دلم برات تنگ شده. آخه می دونی؟ الآن يه چند وقتيه که مسافری از ديار تو نمی آد
اينجا هم که همه دور و بری هام بزرگ شدن:
عقلم، افکارم، رفتارم، نگاهم و گفتارم، همه خوردن به بن بست بزرگی!
از بزرگا و بزرگی بدم می آد. من می خوام برگردم به دنيای تو.
کودکی زيبای من، ای کاش تو هم مثل گل های بهاری بی وفا نبودی؟
می دونی کودکی قشنگم؟ اگه فقط تو بودی و گلای بهار، می شد يه کاريش کرد
ولی تو اين دنيا هيچکی وفا نکرد.
نه خوبی، نه محبت، نه دوستی
نه شادی، نه عشق، نه لبخند،
نه شروع، نه مقصد، نه اون هفت تن جاويد ورجاوند، هيچکدوم وفا نکردن.
حالا من موندم و اين دنيای سياه، شبای بی ستاره و ماه، لبای بی کلام و مهر سکوت، که زدن به تار و پود افکار ما.
شايدم يه جور ديگس، شايدم منم که اينطوری می بينمش. شايدم منم که وفای چيزايی که تو دنيای من و تو نبود رو اينجا نمی بينم.
ولی من بر می گردم. می خوام ببينم چقدر اين قانونها که جلوم رو می گيرن دووم می آرن.
دستای من ضعيفن ولی دستای اون قوی يه.
همه ی زنجيرا رو پاره می کنم.
منتظرم باش دوست کوچولوم...
***********************************************
دنيا.
اگه مردی بيا جلو. ايندفه ديگه گير حريف افتادی. فکر کردی اگه من رو بهم ندی شکست می خورم؟ می خوام نفله ات کنم!
اگه باور نمی کنی تماشا کن...
دچار مرغ گرفتگی عجيبی شده ام!
باورت می شه!؟
-آره! اصلا حقت همينه!!
ای بابا! تقصير من که نيست، من چی کار کنم که بعضی ها هر کاری رو که دوست دارن می کنن،
اسمشم می ذارن فدا کاری!(به قول دوستم م.س. درخت می شن*!)
-همينه ديگه! بس که بی عقلی! آخه چی کار در حقت نکرده؟
برو بابا! تو اگه سواد داشتی بالای حقت تشديد می ذاشتی!!
-ده همينه ديگه! همه چی رو سطحی می بينی!!!
اصلا ببينم؟ تو اومدی چی کار؟ من داشتم با خودم دعوا می کردم! تو مگه فضولی؟
-همين ديگه؟ حالا اگه من بيام پا در ميونی يعنی فضولم ديگه نه؟ باشه امين آقا!!! بشکنه اين دست که نمک نداره!
اصلا ببينم؟ مگه وقتی تو و امين دعواتون می شه من دخالتی می کنم؟
من:اه! حوصلم رو سر بردين! بسه ديگه ارواح خبيث! چرا تنهام نمی ذارين؟
وولوولوولوولوو.....هاهاهاهاهاها.......پررررررررررررررررررر........هوو-هوو-هوو.....................
...........
*بايد بگم اين نوع از ديوار شدن به مراتب بد تره!!
___________________
پی نوشت: بازم نيمه شب جنون من رو بيدار کرد....نکنه امشب مهتابی بود!؟
بعضی وقتها يه چيزايی تو دل آدم هست که نمی تونه بگه
بعضی وقتها نمی شه چيزی که می خوای رو ديگران بدونن
بعضی وقت ها ندونستن بهتره...
ولی من می خوام بگم، می خوام داد بزنم و بگم، می خوام فرياد بزنم تا همه بدونن
من دلم می خواد ما جامون رو پيدا کنيم...
ای خدا...چرا انقدر سخته... چرا تو اين دنيا يا برای آدم اصلا جايی نيست و يا جاش رو نمی تونه پيدا کنه...
من می خوام مرگ باشم: می خوام هر کاری که دلم خواست بکنم. هيچکی نمی تونه قدرت مرگ رو انکار کنه
خيلی وقت ندارم، می ترسم... اگه همه چی تموم بشه...؟اگه چشم ها مون رو ببنديم...؟ يهو پاشی ببينی بهت می گن تو اصل قضيه هم هيچی نبوده...
خدا يا، چرا من اينقدر ضعيفم؟ چرا من نمی تونم به خواسته هام برسم؟ مگه تا پايان چقدر راهه؟ چرا نمی تونم مرگ رو از خودم دفع کنم؟
ای خدا، فقط تويی که ضجه ی توی صدام رو می شنوی... ای خدا، ای خدا، ای خدا...
من دلم می خوا نعره باشم. حتی لب ها هم بايد منو بشنون...
ای خدا.
من ديگه طاقت ندارم...
من به دنبال پنجره ای هستم که شيشه و چارچوب نداشته باشد
پنجره ای بی قفل و کليد
پنجره ای بی توری، که مگس ها راحت باشند
و مگس هم درست نيايد بنشيند روی سر بنده
پنجره ای باز
که از آن بروم به باغ گلابی و انار
----------------------------------------------------
پ.ن. اين جوک نبود!!! نوشته ی خودم هم نبود!
صدا هايی که توی نسيم صبح، اون قديما می اومدن، سلام می کردن و می رفتن...
ياد گذشته ها افتادم...
ياد اون لحظه های سبز،
ياد اون رنگ های شاد،
ياد صداهای گنگ توی فضا
ياد روزهای قلب [فقط] کودکی
ولی چی کار می شه کرد؟ هنوز جرات بهم زدن قانون های زندگی رو ندارم
تا حالا هيچکدومتون تجربش کردين؟
ديگه کاری از بغـض هم بر نمی اومد!
اشک تو چشمهاش جمع شده بود ولـی غرورش اجازه نمی داد گريه کنه
نمی دونست اونقدری اشک تو چشمهاش هست که اگه يکی بهشون نگاه کنه اشک رو می بينه يا نه
ولی می دونست اونقدر هست که اگه پلک بزنه هر دوتا گونه هاش خيس می شن
ای کاش تنها بود و می تونست حسابی گريه کنه
ولی بعضی وقت ها حتی بالش ها هم شونه ها شون رو برای گريه کردن به آدم نمی دهند
احساس کرد قطره ی اشک صورتش رو خيس کرده
کاش می شد بدون اشک هم گريه کرد
من آدم ها رو دوست دارم
من دلم از خوشحالی پرواز می کنه وقتی می بينم آدم ها با هم مهربون اند
من از ديدن گذشت کردن پدر ها در برار انکار حقيقت دخترهاشون لذت می برم
من از ديدن مادر هايی که بچه هاشون رو بو می کنن مست می شم
و بهترين لحظه ی زندگيم اون موقع ای يه که می بينم خدا تو رابطه ی يه زن و مرد حضور داره
...
خدايا من رو هميشه خوشحال کن
خدايا عشق رو توی هر نگاهی قرار بده
خدايا ما آدم ها تنها يک تکيه گاه داريم،
ما رو در پناه خودت بگير
آمين.
بر بالهای نسيم سوار شد و رفت
رفت اون دور دور ها
دلم واسش تنگ شده
مامان می گه رفت پيش خدا
کاش می شد يکبار ديگه می ديدمت
و بهت می گفتم...
...سخته، بی تو خيلی سخته...
دلش می خواست تموم زيبايی های دنيا رو ببينه
برای همين هم بود که از خونه زد بيرون
خيلی دور نشده بود که باديدن يک صورت خيلی بيشتر از اون چيزی که انتظار داشت رو ديد
همين کافيش بود...
*آقای شانس*
تازه اول شب بود و اون فارغ از کارهای روزانه می خواست يک شب خوب و راحت رو شروع کنه
و چون مدت ها بود که يک وعده غذای درست و حسابی نخورده بود تصميم گرفت توی راه رفتن به خونه بره رستوران
وقتی همبرگر و سيب زمينی رو گرفت و رويش رو به طرف صندلی ها برگردوند ديد که دردسر شروع شده
حتی يک ميز خالی هم برای نشستن نيست! کمی منتظر موند ولی اون ميز هايی هم که خالی می شدن تو کمتر از 1 ثانيه پر می شدن
خلاصه شروع کرد به خوردن سيب زمينی و نوشابه تا يکی بهش يک جای نشستن بده!
تقريباً همه ی سيب زمينی رو خورد تا بالاخره يک جای نشستن پيدا شد
نشست و شروع کرد به خوردن ساندويچ
هنوز چند گاز بيشتر نزده بود که نوشابش تموم شد و خيلی خوشحال از اينکه اينجا نوشابه رو مجانی دوباره پر می کنن
رفت به طرف صندوق و ليوان نوشابه اش رو داد به کسی که مسؤل پر کردن نوشابه بود:
-چه رنگی باشه؟
-سياه
بعد ليوان نوشابه ی پر از يخ رو گرفت و رويش رو برگردوند که بره سر جاش بشينه
يک لحظه خشکش زد، بعد خندش گرفت: يکی از کارکنان تند و تيز رستوران ميز رو تو همين چند ثانيه تميز کرده بود و يک خانواده روی ميز شروع کرده بودن به غذا خوردن
از رستوران اومد بيرون:
انگار امروز روز خوبی نيست!
منتظر تاکسی ماند:
ونک؟
-ويژژژژژژژ
ونک؟
-ويژژژژژژژ
ونک؟
-اِه هه هه هه ههههه!
ونک آقا؟
-بيا بالا
ماشين خالی بود و تا آخر مسير هم مسافر ديگه ای سوار نکرد
آقا دربست تا خونه ی ما چند می بری؟
-دو هزار تومن
-اگه لطف کنين من همين جا پياده می شم!!!
کمی بطرف بالا رفت تا از چهار راه فاصله بگيره
يکی از دو پسر های منتظر برای تاکسی: سلام آقا شبت بخير
-خيلی ممنون، شب شما هم بخير
-چاکرتم آقا ما مال کرجيم، اينجا غريبيم، با خانومامون اومده بوديم اينجا، گرفتنمون
پول هامون رو هم گرفتن دستت درد نکنه کرايه ماشين جور کرديم ولی کافی نيست...
-از آقا پليسه کمک بگيرين!
و با دست به پليسی که سر چهار راه ايستاده بود اشاره کرد
يک تاکسی رد شد و دو پسر را سوار کرد و رفت
چند دقيقه بعد يک تاکسی سوارش کرد
ترافيک خيلی زياده حدود چهل دقيقه است که در راهند
کمی جلوتر بايد تاکسي اش رو عوض می کرد واسه همين ترجيح داد بقيه ی راه رو پياده بره
تا ايستگاه تاکسی رفت اما هيچ تاکسی ای سوار نمی کرد همه يا دربست می بردن دو هزار تومن! يا می رفتن آزادی!
تا ايستگاه بعد رو پياده رفت ولی اينجا هم ماشين نبود.
به پياده روی عادت داشت و مسير های بلندتری رو هم پياده رفته بود ولی خسته تر از اون بود که بتونه از اين شيب تند تا خونه بالا بره.
تا يک پيکان جلوش وايستاد و راننده گفت:
تا کجا می ری؟
-بيست و چهارم
-من تا سيزدهم بيشتر نمی رم
-من تا اونجا باهاتون می آم
و بقيه ی راه رو پياده رفت تا خونه
وقتی رسيد نزديک نيمه شب بود:
چه شب خوب و راحتی...!
بازم اون کمک کرد
بازم از اون دور از من مواظبت کرد
الآن هم اونه که داره کمکم می کنه
يک بار ديگه...
بازم کمکم کرد
خدايا چطوری می شه ازت تشکر کرد؟
بخاطر تک تکِ نفس ها يی که می کشيم
بخاطر لحظه لحظه هايی که بسر می بريم
بخاطر تمامِ اون لحظه هايی که به ما فرصت می دی که خوب باشيم
بخاطر تمامِ لحظه هايی که بما فرصت دوست داشتن رو می دی
و بخاطر اون لحظه هايی که بما اين فرصت رو می دی
که به کسايی که دوستشون داريم بگيم که چقدر دوستشون داريم
خدايا چطور می تونيم ازت تشکر کنيم؟
من با تمام وجودم متشکرم ولی می دونم سپاس ذاتِ پاکِ تو رو گفتن کاری است خيلی سخت تر
ولی همين قدر رو می تونم بگم که الحمدُلله ربِ العالمين