هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند              از برای ديده ی بينا کنند                                  هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند               از برای ديده ی بينا کنند



khoob yaa bad? Let it be...
 
.

Sunday, May 06, 2012

Yu might ask, who would fly a kite? The answer is simple: all of us!! Why? Because kites are fun! Specially if  they are colorful and dynamic like Kite trains are. These kites are the best ones on the market.  they might be new, but they dominated the reviews and form kite enthusiasts and others. They are pretty, inticing and awesome! in one word, they are magnificent! Trying to fly one!? It is easy as one two three!!

What is more is that the difference between regular kites and a kite train is that the regular ones might have a lot of surface, but the more the surface, the heavier the kite and less likely for it to fly. The genius design of kite trains is that they divide the weight of the entire thing among several individual kites, all of which pull the remaining weight.  The best thing is that you dont need a lot of wind to fly them, that is because they are very light like feathers! If you haven't flown a kite train you should try one! make it your goal this summer, and rememeber you heard it first form me!!

| 8:15 PM | link


Monday, September 05, 2011

I think one of the best recent products in Canada are vacuum cleaning robots. These robotic vacuum cleaners are like remote control cars that kids play with, but instead, they vaccum your house. There is a setting on some advanced vacuum robots that allows them to vacuum the house just by themselves, with no supervision. The better brands of vacuum cleaning robots have a timer and go aroudn the house, clean the floors, then return to their base and charge themselves. All you need to do to maintain such robotic vacuum cleaners is to change their bins every once in a while. who still thinks keeping your house clean is hard?

| 6:27 PM | link


Sunday, January 25, 2004

| 2:10 PM | link


Monday, October 13, 2003

هيچکی نتونست ارزش وجود يک انسان رو درک کنه.
هيچکی معنی زندگی رو نفهميد.
هيچکی نتونست از مرگش بترسه.
هيچکی وقت نکرد کارايی که می خواست، انجام بده، قبل از اينکه بميره.
هيچکس نفهميد من چی می گم.
هيچکی نفهميد. هيچکدومتون نفهميدين.
هيچکدومتون نخواستين. چشمتون رو بستين.
خنديدن، رقصيدين،
...
فهميدين
- اما ديگه دير بود،
دير بود.
دير بود.

______________________

خدا حاقظ همه.

| 12:28 PM | link


When I say something,
I mean it.

| 12:23 PM | link


Monday, October 06, 2003

خيلی سادست
کافی چشمهات رو ببندی
بذار لحن صدام روحت رو تسخير کنه
دست هات رو آروم به بيرون باز کن
....
با من بيا
...

| 11:16 AM | link


Saturday, October 04, 2003

فقط يک راه هست که بتونيم برای هميشه با هم دوست بمونيم:
هر چی من می گم انجام بده،
مو به مو، کلمه به کلمه.
پس خوب گوش کن تا بفهمی چی می گم!!!

| 12:42 PM | link


Sunday, September 28, 2003

هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند///از برای ديده ی بينا کنند

مولانا جلال الدين محمد بلخی

| 9:06 AM | link


Sunday, September 21, 2003

فقط يک لحظه است،
فقط بايد بخوای،
بايد تصميم بگيری.
-...
می تونی،
امکان نداره، همه می دونن
-...
هنوز هم فکر می کنی ديگه دير شده؟
-...
...
-...
...
-...
خيلی خری!! خيلی! خـيـلی!! خـــــيـــلــی!!!

| 12:27 PM | link


Saturday, September 20, 2003

***لحظه ها***

قدم هايی استوار به هيچستان،
عطش های فرو ننشسته،
نا اميدی، بی پايگی، افکار خسته،
سياه تر از هميشه،
باری هميشه بازنده،
نگاه هايی خالی،
باز هم صبح شد،
از دست دادن يک عزيز، دوباره،
باز هم شب شد،
سياهی، تباهی، ترسی مرگ آور در خاطره های دختر آزاده،
صبح شد،
برخاست، با لبانی که خاطره های تر شدن را به دست باد سپرد،
با دستانی بی حرکت و خيره، بی سر،
با پاهايی که لذت برخاستن را با زجر تحمل تاول های نابخشودنی خيال،
...
باد با خود برده بودش.
شب شد،
خون، ماه، لکه ی ابر سياه،
صبح شد،
برگی از درخت افتاد.
شب شد،
پر های مرغ در بالشی فرو رفت.
صبح شد،
احساس بيهودگی، پوچی، پژمردگی.
شب شد،
خشک شدن ريشه ی وابستگی به خانه
صبح شد،
قتل، قهر خدا، عذاب،
شب شد،
نگاه ها بسوی آسمان
صبح شد،
...،...،...،
شب شد،
...،...
صبح...
...
..
.
مرگ،
...،...،
صبح شد،
...،...،
شب شد،
...،...،...،
صبح...
...
..
. .

| 4:15 AM | link


Sunday, September 14, 2003

فقط ظاهر رو می بينن! فقط!!!

| 2:41 PM | link


Monday, September 08, 2003

در بستر مرگ
و در آغوش تنفر از خويش
با توانی که برای سفرم کافی نيست
باز اميد است که دست از سر من برداری
چه بدی کردم با خويش
که چنين مغز مرا می خاری؟
به کدام بی راه بود، که چنين خار و خسش رفت به پا؟
***
تو را می خوانم،
من در اين تاريکی
و در اين تنهايی
و در آغوش تنفر از خويش
من تو را می خوانم...

| 2:47 PM | link


Saturday, September 06, 2003

من،
نمی نويسم به زاغ سياه
و به آهو و پلنگ
و به پيری که به پستی و بلندای جهان روشن نيست
***
اين سخن نيست
درد است
همنوای سوزش و مرگ است
اين شرنگ است، زهر است
پتک سنگی است بر عقل زمان
من نمی گويم که چرا ابر سپيد است و جهان [می گذرد
شعر من اينها نيست
شعرم بی آهنگ است
آهی،
از درون چاه دلتنگی است
قصه های غصه های بی رنگ است
نشنيده گرفتنشان، ننگ است
آری، ننگ است
ننگ است...

| 1:07 PM | link


Wednesday, September 03, 2003

دلش می خواست بارون بباره
دلش می خواست بارون بباره و همه ی خاطره های بد رو از روی شيشه ی دلش بشوره و ببره
همشون رو...
دلش می خواست آفتاب بتابه
بتابه و تموم گوشه کنارای فکرش رو روشن کنه
دلش می خواست رنگين کمون بياد
بياد و اون و با خودش ببره
ببره به شهر پشت رنگين کمون
ببره به قصر شاه پريون
ببره به جايی که درختاش زيبان
بياد و ببرتش پيش اون
اونی که سرچشمه ی رحمته
پر قشنگی و پر محبته
پس کی رنگ می انگور توی زندگيم می تابه؟

| 2:41 PM | link


دنيای کودکی؟ کجايی؟
دلم برات تنگ شده. آخه می دونی؟ الآن يه چند وقتيه که مسافری از ديار تو نمی آد
اينجا هم که همه دور و بری هام بزرگ شدن:
عقلم، افکارم، رفتارم، نگاهم و گفتارم، همه خوردن به بن بست بزرگی!
از بزرگا و بزرگی بدم می آد. من می خوام برگردم به دنيای تو.
کودکی زيبای من، ای کاش تو هم مثل گل های بهاری بی وفا نبودی؟
می دونی کودکی قشنگم؟ اگه فقط تو بودی و گلای بهار، می شد يه کاريش کرد
ولی تو اين دنيا هيچکی وفا نکرد.
نه خوبی، نه محبت، نه دوستی
نه شادی، نه عشق، نه لبخند،
نه شروع، نه مقصد، نه اون هفت تن جاويد ورجاوند، هيچکدوم وفا نکردن.
حالا من موندم و اين دنيای سياه، شبای بی ستاره و ماه، لبای بی کلام و مهر سکوت، که زدن به تار و پود افکار ما.
شايدم يه جور ديگس، شايدم منم که اينطوری می بينمش. شايدم منم که وفای چيزايی که تو دنيای من و تو نبود رو اينجا نمی بينم.
ولی من بر می گردم. می خوام ببينم چقدر اين قانونها که جلوم رو می گيرن دووم می آرن.
دستای من ضعيفن ولی دستای اون قوی يه.
همه ی زنجيرا رو پاره می کنم.
منتظرم باش دوست کوچولوم...

***********************************************
دنيا.
اگه مردی بيا جلو. ايندفه ديگه گير حريف افتادی. فکر کردی اگه من رو بهم ندی شکست می خورم؟ می خوام نفله ات کنم!
اگه باور نمی کنی تماشا کن...

| 2:39 PM | link


Sunday, August 31, 2003

دچار مرغ گرفتگی عجيبی شده ام!
باورت می شه!؟
-آره! اصلا حقت همينه!!
ای بابا! تقصير من که نيست، من چی کار کنم که بعضی ها هر کاری رو که دوست دارن می کنن،
اسمشم می ذارن فدا کاری!(به قول دوستم م.س. درخت می شن*!)
-همينه ديگه! بس که بی عقلی! آخه چی کار در حقت نکرده؟
برو بابا! تو اگه سواد داشتی بالای حقت تشديد می ذاشتی!!
-ده همينه ديگه! همه چی رو سطحی می بينی!!!
اصلا ببينم؟ تو اومدی چی کار؟ من داشتم با خودم دعوا می کردم! تو مگه فضولی؟
-همين ديگه؟ حالا اگه من بيام پا در ميونی يعنی فضولم ديگه نه؟ باشه امين آقا!!! بشکنه اين دست که نمک نداره!
اصلا ببينم؟ مگه وقتی تو و امين دعواتون می شه من دخالتی می کنم؟
من:اه! حوصلم رو سر بردين! بسه ديگه ارواح خبيث! چرا تنهام نمی ذارين؟
وولوولوولوولوو.....هاهاهاهاهاها.......پررررررررررررررررررر........هوو-هوو-هوو.....................
...........


*بايد بگم اين نوع از ديوار شدن به مراتب بد تره!!
___________________

پی نوشت: بازم نيمه شب جنون من رو بيدار کرد....نکنه امشب مهتابی بود!؟

| 2:37 PM | link


Saturday, August 30, 2003

چرا همه بارون رو انقدر دوست دارن؟
اه! اعصابم خورده! نمی تونم هيچی بنويسم :((
:((
يکی کمک کنه :(

| 4:11 PM | link


بعضی وقتها يه چيزايی تو دل آدم هست که نمی تونه بگه
بعضی وقتها نمی شه چيزی که می خوای رو ديگران بدونن
بعضی وقت ها ندونستن بهتره...
ولی من می خوام بگم، می خوام داد بزنم و بگم، می خوام فرياد بزنم تا همه بدونن
من دلم می خواد ما جامون رو پيدا کنيم...
ای خدا...چرا انقدر سخته... چرا تو اين دنيا يا برای آدم اصلا جايی نيست و يا جاش رو نمی تونه پيدا کنه...
من می خوام مرگ باشم: می خوام هر کاری که دلم خواست بکنم. هيچکی نمی تونه قدرت مرگ رو انکار کنه
خيلی وقت ندارم، می ترسم... اگه همه چی تموم بشه...؟اگه چشم ها مون رو ببنديم...؟ يهو پاشی ببينی بهت می گن تو اصل قضيه هم هيچی نبوده...
خدا يا، چرا من اينقدر ضعيفم؟ چرا من نمی تونم به خواسته هام برسم؟ مگه تا پايان چقدر راهه؟ چرا نمی تونم مرگ رو از خودم دفع کنم؟
ای خدا، فقط تويی که ضجه ی توی صدام رو می شنوی... ای خدا، ای خدا، ای خدا...
من دلم می خوا نعره باشم. حتی لب ها هم بايد منو بشنون...
ای خدا.
من ديگه طاقت ندارم...

| 3:45 PM | link


Thursday, August 28, 2003

من به دنبال پنجره ای هستم که شيشه و چارچوب نداشته باشد
پنجره ای بی قفل و کليد
پنجره ای بی توری، که مگس ها راحت باشند
و مگس هم درست نيايد بنشيند روی سر بنده
پنجره ای باز
که از آن بروم به باغ گلابی و انار
----------------------------------------------------
پ.ن. اين جوک نبود!!! نوشته ی خودم هم نبود!

| 3:38 PM | link


صدا هايی که توی نسيم صبح، اون قديما می اومدن، سلام می کردن و می رفتن...
ياد گذشته ها افتادم...
ياد اون لحظه های سبز،
ياد اون رنگ های شاد،
ياد صداهای گنگ توی فضا
ياد روزهای قلب [فقط] کودکی
ولی چی کار می شه کرد؟ هنوز جرات بهم زدن قانون های زندگی رو ندارم
تا حالا هيچکدومتون تجربش کردين؟

| 2:52 PM | link


Monday, August 25, 2003

ديگه کاری از بغـض هم بر نمی اومد!
اشک تو چشمهاش جمع شده بود ولـی غرورش اجازه نمی داد گريه کنه
نمی دونست اونقدری اشک تو چشمهاش هست که اگه يکی بهشون نگاه کنه اشک رو می بينه يا نه
ولی می دونست اونقدر هست که اگه پلک بزنه هر دوتا گونه هاش خيس می شن
ای کاش تنها بود و می تونست حسابی گريه کنه
ولی بعضی وقت ها حتی بالش ها هم شونه ها شون رو برای گريه کردن به آدم نمی دهند
احساس کرد قطره ی اشک صورتش رو خيس کرده
کاش می شد بدون اشک هم گريه کرد

| 8:45 PM | link


Friday, August 15, 2003

عشقهايی کز پی رنگی بوَد
عشق نبوَد عاقبت ننگی بوَد

مولانا جلال الدين محمد بلخی،مثنوی معنوی، دفتر اول، بيت 205



| 1:29 PM | link


Sunday, August 03, 2003

دو کودک بر جلوخان کدامين خانه آيا خواب آتش می کندشان گرم؟

| 10:22 AM | link


Tuesday, July 29, 2003

عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاسته ام / / / وزخدا دولت اين غم بدعا خواسته ام
عاشق و رند و نظر بازم و می گو یم فاش / / / تا بدانی که به چندين هنر آراسته ام

| 7:38 AM | link


Sunday, July 20, 2003

وقتی يک نفر نابغه است يعنی از شما ها باهوشتره!

پس انقدر بهش نگين چی کار کن چی کار نکن

خودش بهتر از شما ها می دونه!

انقدر هم ازش انتظار های بيجا نداشته باشين!

فعلاً!

| 12:56 PM | link


Saturday, July 19, 2003

من آدم ها رو دوست دارم
من دلم از خوشحالی پرواز می کنه وقتی می بينم آدم ها با هم مهربون اند
من از ديدن گذشت کردن پدر ها در برار انکار حقيقت دخترهاشون لذت می برم
من از ديدن مادر هايی که بچه هاشون رو بو می کنن مست می شم
و بهترين لحظه ی زندگيم اون موقع ای يه که می بينم خدا تو رابطه ی يه زن و مرد حضور داره
...
خدايا من رو هميشه خوشحال کن
خدايا عشق رو توی هر نگاهی قرار بده
خدايا ما آدم ها تنها يک تکيه گاه داريم،
ما رو در پناه خودت بگير
آمين.

| 12:44 PM | link


بر بالهای نسيم سوار شد و رفت
رفت اون دور دور ها
دلم واسش تنگ شده
مامان می گه رفت پيش خدا
کاش می شد يکبار ديگه می ديدمت
و بهت می گفتم...
...سخته، بی تو خيلی سخته...

| 10:09 AM | link


اين سخن شير است در پستان جان
بی کشنده خوش نمی گردد روان


مولانا جلال الدين محمد بلخی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بيت2378

| 4:52 AM | link


دلش می خواست تموم زيبايی های دنيا رو ببينه
برای همين هم بود که از خونه زد بيرون
خيلی دور نشده بود که باديدن يک صورت خيلی بيشتر از اون چيزی که انتظار داشت رو ديد
همين کافيش بود...

| 2:35 AM | link


Friday, July 18, 2003

آی قصه قصه قصه///نون و پنير و پسته!


*آقای شانس*
تازه اول شب بود و اون فارغ از کارهای روزانه می خواست يک شب خوب و راحت رو شروع کنه
و چون مدت ها بود که يک وعده غذای درست و حسابی نخورده بود تصميم گرفت توی راه رفتن به خونه بره رستوران
وقتی همبرگر و سيب زمينی رو گرفت و رويش رو به طرف صندلی ها برگردوند ديد که دردسر شروع شده
حتی يک ميز خالی هم برای نشستن نيست! کمی منتظر موند ولی اون ميز هايی هم که خالی می شدن تو کمتر از 1 ثانيه پر می شدن
خلاصه شروع کرد به خوردن سيب زمينی و نوشابه تا يکی بهش يک جای نشستن بده!
تقريباً همه ی سيب زمينی رو خورد تا بالاخره يک جای نشستن پيدا شد
نشست و شروع کرد به خوردن ساندويچ
هنوز چند گاز بيشتر نزده بود که نوشابش تموم شد و خيلی خوشحال از اينکه اينجا نوشابه رو مجانی دوباره پر می کنن
رفت به طرف صندوق و ليوان نوشابه اش رو داد به کسی که مسؤل پر کردن نوشابه بود:
-چه رنگی باشه؟
-سياه
بعد ليوان نوشابه ی پر از يخ رو گرفت و رويش رو برگردوند که بره سر جاش بشينه
يک لحظه خشکش زد، بعد خندش گرفت: يکی از کارکنان تند و تيز رستوران ميز رو تو همين چند ثانيه تميز کرده بود و يک خانواده روی ميز شروع کرده بودن به غذا خوردن
از رستوران اومد بيرون:
انگار امروز روز خوبی نيست!
منتظر تاکسی ماند:
ونک؟
-ويژژژژژژژ
ونک؟
-ويژژژژژژژ
ونک؟
-اِه هه هه هه ههههه!
ونک آقا؟
-بيا بالا
ماشين خالی بود و تا آخر مسير هم مسافر ديگه ای سوار نکرد
آقا دربست تا خونه ی ما چند می بری؟
-دو هزار تومن
-اگه لطف کنين من همين جا پياده می شم!!!
کمی بطرف بالا رفت تا از چهار راه فاصله بگيره
يکی از دو پسر های منتظر برای تاکسی: سلام آقا شبت بخير
-خيلی ممنون، شب شما هم بخير
-چاکرتم آقا ما مال کرجيم، اينجا غريبيم، با خانومامون اومده بوديم اينجا، گرفتنمون
پول هامون رو هم گرفتن دستت درد نکنه کرايه ماشين جور کرديم ولی کافی نيست...
-از آقا پليسه کمک بگيرين!
و با دست به پليسی که سر چهار راه ايستاده بود اشاره کرد
يک تاکسی رد شد و دو پسر را سوار کرد و رفت
چند دقيقه بعد يک تاکسی سوارش کرد
ترافيک خيلی زياده حدود چهل دقيقه است که در راهند
کمی جلوتر بايد تاکسي اش رو عوض می کرد واسه همين ترجيح داد بقيه ی راه رو پياده بره
تا ايستگاه تاکسی رفت اما هيچ تاکسی ای سوار نمی کرد همه يا دربست می بردن دو هزار تومن! يا می رفتن آزادی!
تا ايستگاه بعد رو پياده رفت ولی اينجا هم ماشين نبود.
به پياده روی عادت داشت و مسير های بلندتری رو هم پياده رفته بود ولی خسته تر از اون بود که بتونه از اين شيب تند تا خونه بالا بره.
تا يک پيکان جلوش وايستاد و راننده گفت:
تا کجا می ری؟
-بيست و چهارم
-من تا سيزدهم بيشتر نمی رم
-من تا اونجا باهاتون می آم
و بقيه ی راه رو پياده رفت تا خونه
وقتی رسيد نزديک نيمه شب بود:
چه شب خوب و راحتی...!

| 5:22 AM | link


همه ی اينها فرصتند!
شايد اونشب اگه يک کمی بيشتر شانس می آوردم الآن زنده نمی بودم
پس من چرا درست نمی شم!؟

| 4:23 AM | link


Thursday, July 17, 2003

شاعر ها شعر نمی نويسن، شعر می گن!

| 12:32 PM | link


ای يوسف خوش نام ماخوش می روی بر بام ما /// ای درشـکســته جــام ما ای بردريـده دام مــا

ای نور ما ای سـور مــا ای دولـت منـصـور مـا /// جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور مـا

ای دلبــر و مقـصــود مــا ای قبـله و معـبــود مــا /// آتـش زدی در عود ما نـظٌـاره کن در دود ما

ای يــار مــا عـيـــٌار مــا دام دل خـمٌـــار مــا /// پا وامـکش از کـار مـا بسـتان گـرودستارمـا

در گل بمانده پای دل جـان می دهـم چه جـای دل /// وز آتـش سـودای مـا ای وای دل ای وای مـا

(غزليات شمس)

| 11:15 AM | link


بازم اون کمک کرد
بازم از اون دور از من مواظبت کرد
الآن هم اونه که داره کمکم می کنه
يک بار ديگه...
بازم کمکم کرد
خدايا چطوری می شه ازت تشکر کرد؟
بخاطر تک تکِ نفس ها يی که می کشيم
بخاطر لحظه لحظه هايی که بسر می بريم
بخاطر تمامِ اون لحظه هايی که به ما فرصت می دی که خوب باشيم
بخاطر تمامِ لحظه هايی که بما فرصت دوست داشتن رو می دی
و بخاطر اون لحظه هايی که بما اين فرصت رو می دی
که به کسايی که دوستشون داريم بگيم که چقدر دوستشون داريم
خدايا چطور می تونيم ازت تشکر کنيم؟
من با تمام وجودم متشکرم ولی می دونم سپاس ذاتِ پاکِ تو رو گفتن کاری است خيلی سخت تر
ولی همين قدر رو می تونم بگم که الحمدُلله ربِ العالمين

| 6:33 AM | link


سلام؟
ببخشيد!
از نو،
تکرار می شه:
سلام!

| 2:53 AM | link